بي خاصيت

 راننده کاميوني وارد رستوران شد. دقايي پس از اين که او شروع به غذا خوردن کرد سه جوان موتورسيکلت سوار هم به رستوران آمدند و يک راست به سراغ ميز راننده کاميون رفتند و بعد از چند دقيقه پچ پچ کردن، اولي سيگارش را در استکان چاي راننده خاموش کرد.

راننده به او چيزي نگفت. دومي شيشه نوشابه را روي سر راننده خالي کرد و باز هم راننده سکوت کرد و بعد هم وقتي راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمين خورد ولي باز هم ساکت ماند.

به دلیل سنگین شدن صفحه وپایین آمدن لود صفحه بقیه داستان در ادامه مطلب است...


 

ادامه مطلب

آن چیست که چه خالی باشه چه پر وزنش یکی است؟

اگه جوابو میدونید در قسمت نظرات اعلام کنید

جواب در ادامه مطلب

ادامه مطلب

آن چیست که ما تصورمي كنيم او را مي خوريم اما در حقيقت او ما را مي خورد؟

اگه جوابو میدونید در قسمت نظرات اعلام کنید

جواب درادامه مطلب....

 

ادامه مطلب

 

اگر تنها یک کبریت داشته باشید و وارد یک اتاق سرد و تاریک شوید که در آن یک بخاری نفتی یک چراغ نفتی و یک شمع باشد اول کدامیک را روشن میکنید؟

اگر جواب را میدانید داخل نظرات قرار دهید

جوابا داخل ادامه مطلب ...

 

 

ادامه مطلب

بعضی از ماهها 30 روز دارند بعضی 31 روز چند ماه 29 روز دارد؟

اگه جوابو میدونید در قسمت نظرات پاسخ را بدهید

 

ممنون

 جواب داخل ادامه مطلب .......

 

ادامه مطلب

عدد 30 را بر نیم تقسیم کنید و10 را به آن اضافه کنید

حاصل چه عددی است؟

اگه میتوانید جواب دهید در قسمت نظرات جواب دهید

جواب  در ادامه مطلب

 

ادامه مطلب

اگر دکتر به شما 3 قرص بدهد و بگوید هر نیم ساعت 1 قرص بخور چقدر طول میکشد تا تمام قرصها خورده شود؟

اگه جوابو میدونید در قسمت نظرات جواب دهید.

جواب در ادامه مطلب....

ادامه مطلب

دستشويي مردانه

من تقريباً تو دستشويي نشسته بودم که از دستشويي کناري صدايي شنيدم که گفت؛

سلام حالت خوبه؟

من اصلاً عادت ندارم که تو دستشويي مردانه هر کي رو که پيدا کردم شروع کنم

به حرف زدن باهاش، اما نمي دونم اون روز چِم شده بود که پاسخ واقعاً خجالت

آوري دادم؛

- حالم خيلي خيلي توپه.

بعدش اون آقاهه پرسيد؛

- خوب چه خبر؟ چه کار مي خواي بکني؟

با خودم گفتم، اين ديگه چه سؤالي بود؟

 ادامه داستان در ادامه مطلب

 

 

 

 

ادامه مطلب

داستان آرزو  بسيار جالب

 يک زوج در اوايل ?? سالگي، در يک رستوران کوچيک رمانتيک سي و پنجمين سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.

ناگهان يک پري کوچولوِ قشنگ سر ميزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجي اينچنين مثال زدني هستين و درتمام اين مدت به هم وفادارموندين ، هر کدومتون مي تونين يک آرزو بکنين.

خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من مي خوام به همراه همسر عزيزم، دور دنيا سفر کنم.

پري چوب جادووييش رو تکون داد و اجي مجي لا ترجي …. دو تا بليط براي خطوط مسافربري جديد و شيک QM2در دستش ظاهر شد.

حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت:

بقیه داستان در ادامه مطلب....

 

ادامه مطلب

اعتماد

تلفن زنگ زد و خانم تلفنچي گوشي را برداشت و گفت : "واحد خدمات عمومي، بفرمائيد."

شخصي که تلفن کرده بود ساکت باقي ماند. خانم تلفنچي دوباره گفت : "واحد خدمات عمومي، بفرمائيد." اما جوابي نيامد و وقتي مي خواست گوشي را بگذارد صداي زني را شنيد که گفت : "آه،...

بدلیل سنگین شدن صفحه برای خواندن بقیه مطلب به ادامه مطلب بروید،باتشکر- 

 

 

 

ادامه مطلب

تعداد صفحات : 8